ستاره ى سهيل
هميشه،در خلوت شب هاى تار،با او راز و نياز مى كنم.هميشه دلم از شور عشقش مى سوزد،مى تپد و مى لرزد.هميشه به سوى او مى روم و هدف حياتم اوست.اما،اما هيچگاه رو در رو و بى پرده و در مقابل او ننشسته ام،گويى مى ترسم از شدت نورش كور شوم.هراس دارم از جلال كبرياييش محو گردم.شرم دارم در مقابلش بنشينم و در دلم و جانم چيز ديگرى جز او وجود داشته باشد.او را خيلى دوست دارم.او خداى من است.محرم راز و نياز من است.همدم شب هاى تار من است.و من...سراپاى وجودم سرشار از عشق و محبت اوست،اما از او مى ترسم،از حضورش شرم دارم،دائما از او مى گريزم،او را مى خوانم.از پشت پرده با او راز و نياز مى كنم،با او مكاتبه مى كنم...براى لقايش اشك مى ريزم،اما همين كه به ملاقات من مى آيد،من مى گريزم،مخفى مى شوم،در سكوتى مرگ زا فرو مى روم،جرئت ملاقاتش را ندارم،صفاى حضورش را در خود نمى بينم. او هميشه آماده است مرا در هر كجا و در هر شرايطى ملاقات كند،اما اين منم كه خود را شايسته ى ملاقاتش نمى بينم.از ترس و كوچكى خود شرم دارم،از او مى گريزم. نظرات شما عزیزان: سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:, :: 22:33 :: نويسنده : سیما
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|